امروز هم نبودی
و من به این فکر کردم که چرا باید از خواب بیدار شوم ؟ چرا پرده ی اتاقم را بکشم ؟ به نور چه نیازیست ؟
امروز که نبودی به خودم قول دادم که دیگر هیچوقت درباره چشم هایت فکر نکنم چند روزیست که تا دست به قلم میبرم سر و ته نوشته هایم به تو و چشم هایت ختم میشود مسئول مجله هم شاکی شده . میگوید آخر مرد حسابی ، به تو گفته بودم درباره ی بهار بنویسم اینها چیست که تحویلم داده ای ؟
مثل همیشه من نمی دانم که چه بلایی به سرم امده ! مثل همیشه من گنگم و سردرگم . اما می دانی اینبار فرقش چیست ؟
اینبار تو نیستی که پرتوی راهنمای من شوی نیستی که بخندی و بگویی این که مشکل بزرگی نیست ، با هم درستش می کنیم .
اصلا اینبار مشکل من تویی ! باز هم به نظرت این مشکل بزرگ نیست ؟
انگار امروز صبح جمعه است و شهر تعطیل . شاید هم چون چشمم تار شده باز بودن مغازه ها را نمی بینم راستی ؟ چه پوشیدم ؟ اصلا نمیدانم کی و چگونه لباس هایم را عوض کردم . یادم است روز هایی که تو را میدیدم برای درست کردن موهایم ساعت ها وقت میگزاشتم و تهش هم دیر به دفتر مجله می رسیدم . خوب بیا دلمان را خوش کنیم لاعقل رفتنت باعث شده تاخیری نداشته باشم .
ظهر شده ، با دل درد به خانه بر می گردم ، تو چه ؟ حالت کامل خوب است ؟ عذاب وجدانت هم درد ندارد ؟
لباس هایم دورتا دور اتاق پهن است ، قله هایی از ظرف های نشسته روی پیشخان است انقدر مانده اند که حتی با شستن هم تمیز نشوند .
و در میان این اشفتگی های دور گلدان گل بنفشه ی مان را خلوت کردم ام پنجره را برایش باز میکنم ، اب می اورم ، نازش میکنم ، اخر تو او را خیلی دوست داشتی ! چند روزیست که سوالم این است : حتی بیشتر از من ؟
تمام روز را با گلدان بی جان حرف میزنم . و طبق عادت از تو می گویم . اما پژمرده شده . حق هم دارد . حرف هایم مثل زهر تلخ است .
کاش قبل رفتنت فکر میکردی ، به من ! به گلدان بنفشه ، به ظرف های روی پیشخان ، به دفتر مجله . به اینکه بی چشمانت چگونه باید زندگی کنم ؟
هر وقت که خدا را دیدم از او می پرسم چگونه ان چشم ها را خلق کرده ای ؟ حتی از بهارت هم زیبا تر است .
باز هم قول شکستم ، اصلا شاید به خاطر بد قولی هایم رفته ای ! قول شکستم و باز هم به چشم هایت فکر کردم . و باز هم نوشته ام به چشم هایت ختم شد :) می بینی؟
فاطمه حسینی
درباره این سایت